فاطمه(علیها السلام) از همان آغاز، دانش را از سرچشمه وحى فرا گرفت. آنچه را از اسرار و دانش ها، پدر براى او باز مىگفت، على(علیه السلام) مىنوشت و فاطمه آنها را گرد مىآورد که کتابى به نام مصحف فاطمه شد.
آموزش دیگران
فاطمه زهرا(علیها السلام) با بیان احکام و معارف اسلام، زنان را به وظایفشان آشنا مىساخت. فضّه خدمتگزار فاطمه(علیها السلام)، که از شاگردان و پرورش یافتگان مکتب اوست در مدّت بیست سال جز با آیات قرآن سخنى نگفت و هر گاه قصد بیان مطلبى را داشت با آیه اى متناسب از قرآن، منظور خویش را بیان مىکرد. فاطمه(علیها السلام) نه تنها از فراگرفتن دانش خسته نمىشد، بلکه در یاد دادن مسائل دین به دیگران از حوصله و پشتکار فراوانى برخوردار بود. روزى زنى نزد او آمد و گفت: مادرى پیر دارم که در مورد نماز خود اشتباهى کرده و مرا فرستاده تا از شما مسأله اى بپرسم. زهرا(علیها السلام) سؤال او را پاسخ فرمود. زن براى بار دوم و سوم آمد و مسأله پرسید و پاسخ شنید، این کار تا ده بار تکرار شد و هر بار آن بانوى بزرگوار، سؤال وى را پاسخ فرمود. زن از رفت و آمدهاى پى در پى شرمگین شد و گفت: دیگر شما را به زحمت نمىاندازم. فاطمه(علیها السلام) فرمود: باز هم بیا و سؤالهایت را بپرس، تو هر قدر سؤال کنى من ناراحت نمىشوم، زیرا از پدرم رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم)شنیدم که فرمود: روز قیامت علماى پیرو ما محشور مىشوند و به آنها به اندازه دانششان خلعت هاى گرانبها عطا مىگردد و اندازه پاداش به نسبت میزان تلاشى است که براى ارشاد و هدایت بندگان خدا نمودهاند.
عبادت فاطمه(علیها السلام)
حضرت زهرا(علیها السلام) بخشى از شب را به عبادت مشغول مىشد. آن قدر نمازهاى شب او طولانى مىشد و بر روى پاهایش مىایستاد که پایش ورم مىکرد. حسن بصرى متوفّاى 110 هجرى گوید: هیچ کس در میان امّت از نظر زهد و عبادت و پارسایى از فاطمه(علیها السلام)والاتر نبود.
گردن بند با برکت
روزى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) در مسجد نشسته بود و اصحاب به دورش حلقه زده بودند. پیر مردى با لباسهاى ژولیده و حالتى رقّت بار از راه رسید، ضعف و پیرى توان را از او ربوده بود، پیامبر به سویش رفت و جویاى حالش شد. آن مرد پاسخ داد: اى رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم)، فقیرى پریشان حالم، گرسنه ام مرا طعام ده، برهنه هستم مرا بپوشان، بینوایم گرهى از کارم بگشا. پیامبر فرمود: اکنون چیزى ندارم ولى «راهنماى خیر چون انجام دهنده آن است.» سپس او را به منزل فاطمه(علیها السلام) راهنمایى کرد. پیرمرد فاصله کوتاه مسجد و خانه فاطمه(علیها السلام) را طى کرد و دردش را براى او گفت. زهرا(علیها السلام) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزى نداریم، سپس گردن بندى را که دختر حمزةبن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد و فرمود: این را بفروش ان شاءالله به خواسته ات برسى. مرد بینوا گردن بند را گرفت و به مسجد آمد. پیامبر همچنان در میان اصحاب نشسته بود. عرض کرد: اى پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم)، فاطمه(علیها السلام) این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندىام برسانم. پیامبر گریست. عمّار یاسر عرض کرد: یا رسول الله! آیا اجازه مىدهى من این گردن بند را بخرم؟ پیامبر فرمود: هر کس خریدارش باشد خدا او را عذاب ننماید. عمّار یاسر از اعرابى پرسید: گردن بند را چند مىفروشى؟ مرد بینوا گفت: به غذایى از نان و گوشت که سیرم کند، لباسى که تنم را بپوشاند و یک دینار خرجى راه که مرا به خانه ام برساند. عمّار پاسخ داد: من این گردن بند را به بیست دینار طلا و غذا و لباسى و مرکبى از تو خریدم. عمّار مرد را به خانه برد و او را سیر کرد، لباسى را به او پوشاند، او را بر مرکبى سوار کرد و بیست دینار طلا هم به او داد، آن گاه گردن بند را با مُشک خوشبو ساخت و در پارچه اى پیچید و به غلام خود گفت: این را به رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم)تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نیز غلام و گردن بند را به فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه آمد. آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید. فاطمه(علیها السلام) راز خنده اش را پرسید. پاسخ داد: اى دختر پیامبر! برکت این گردن بند مرا به خنده آورد که گرسنه اى را سیر کرد، برهنه اى را پوشاند، فقیرى را غنى نمود، پیاده اى را سوار نمود، بنده اى را آزاد کرد و عاقبت هم به سوى صاحب خود برگشت.